اين قـافـله عـمر عجب مي گذرد
درياب دمي که با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را کـه شب مي گذرد
چون مرده شوم خاک مرا گم سازيد
احوال مــرا عبرت مــردم سازيد
خاک تن من به باده آغشته کنيد
وز کـالبدم خشت سر خم سازيد
آورد به اضطرارم اول به وجود
جز حيرتم از حيات چيزي نفزود
رفتيم به اکراه و ندانيم چه بود
زين آمدن و بودن و رفتن مقصود
تا خاک مرا به قالب آميخته اند
بس فتنه که از خاک بر انگيخته اند
من بهتر از اين نمي توانم بودن
کز بوته مرا چنين برون ريخته اند
امشب مي جام يـک مني خواهم کرد
خود را به دو جام مي غني خواهم کرد
اول سه طلاق عقل و دين خواهم کرد
پس دختر رز را به زنـي خواهم کرد
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
تا زهره و مه در آسمان گـشت پديد
بـهتر ز مي ناب کـسي هـيچ نديد
من در عجبم ز مي فروشان کايشان
زين به که فروشند چه خواهند خريد
آن کس که زمين و چرخ افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک
در طبل زمين و حقه خاک نهاد
عمرت تــا کـي بـه خودپرستي گــذرد
يا در پـي نـيستي و هستي گــذرد
مي خور که چنين عمر که غم در پي اوست
آن بـه کـه بخواب يا به مستي گذرد
فردا علم نفاق طي خواهم کرد
با موي سپيد قصد مي خواهم کرد
پيمانه عمر من به هفتاد رسيد
اين دم نکنم نشاط کي خواهم کرد
افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد
در پاي اجل بسي جگر ها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وي
کاحوال مسافران دنيا چون شد
چون روزي و عمر بيش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنان که راي من و توست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد
زان پيش که نام تو ز عالم برود
مي خور که چو مي بدل رسد غم برود
بگشاي سر زلف بتي بند به بند
زان پيش که بند بندت از هم برود
اکنون که ز خوشدلي بجز نام نماند
يک همدم پخته جز مي خام نماند
دست طرب از ساغر مي باز مگير
امروز که در دست بجز جام نماند
افسوس که نامه جواني طي شد
وان تازه بهار زندگاني طي شد
حالي که ورا نام جواني گفتند
معلوم نشد که او کي آمد کي شد