تا جهان باقي و آئين محبت باقي است شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود هر که از جوي خرابات نخورد آب حيات گر گل باغ بهشت است خزان خواهد بود
ما در اين شهر غريبيم و دراين ملک فقير
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسير
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من اي خسرو خوبان،تو نظر بازمگير
مكن در اين چمنم سرزنش به خود رويي چنان كه پرورشم ميدهند مي رويم
من نمي گويم کـه با مـن يــار بـاش
من نمي گويم مـرا غـمـخــــوار بـاش
من نمي گويم،دگر گفتن بس است
گفتـن اما هيـچ نشنفتـــن بس اسـت
روزگارت باد شيـــريـن ! شـاد بـاش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
رفت از برمن آنكه مرا مونس جان بود
ديگر به چه اميد در اين شهر توان بود
در نظر بازي ما بي خبران حيرانند من چنينم که نمودم ؛ دگر ايشان دانند
داني که چيست دولت ديدار يار ديدن
در کوي او گدايي بر خسروي گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود وليکن
از دوستان جاني مشکل توان بريدن
بعد علي کي مي تونه محرم راز من باشه
درد و دلم رو گوش کنه تا چاره ساز من باشه
فردا اگر مهدي بياد دردا رو درمون مي کنه
آسمون شهرمون ستاره بارون مي کنه
چشماتو وا کن آقا جون بالهاي خستمو ببين
من و نگاه کن آقاجون دل شکستمو ببين
دلت مياد کبوترات تو حرمت پر نزنن
به سايه بون دستاي مهربونت سر نزنن
توي نجف يه خونه بود که ديواراش کاه گلي بود
اسم صاحب اون خونه مولاي مردا علي بود
نصف شبا بلند مي شد
يک کيسه داشت که بر مي داشت
خرما و نون و خوردني
هرچي که داشت تو اون مي ذاشت
راهي کوچه ها مي شد تا يتيما رو سير کنه
تا سفره خاليشون و پر از نون و پنير کنه