سلام عزيز صميمي و ظهر آدينه تون بخير و شادي[گل]
...
هادي رضايي
ديگر شراب کهنه ي اين جام بند بند
گرمم نمي کند، در ميخانه را ببند
يک عمر ابر سوخته در من تنيده است
يک شب تو يک پياله براي دلم بخند
من مثل کوچه اي که به بن بست مي رسد
تو مثل جاده اي که به دروازه اي بلند
من برکه اي سياه و تو فانوس آسمان
يک استکان نگاه و دو تا قرص ماه چند؟
تا کي سکوت و اشک؟ چرا ايستاده اي؟
چون صخره در برابر درياي دردمند؟
گيلاس من! انار دلت زير پاي کيست؟
انگار گونه هاي تو هم سرخ تر شدند
هرگز، نه روزگار تو، نه کام تلخ من
شيرين نمي شود به همين چند حبه قند
بگذار تا بسوزم، فرقي نمي کند
يا هُرم آفتاب تو، يا دانه ي سپند.