خدايا به تو التماس مي کنم. اين روزها نفس کشيدنم نيز زميني شده و در بند حصار تن. چندي است هر شب به اميد نبودن صبحي ديگر مي خوابم و با لبخندي سوي تو مي آيم و باز روز بعد رنگي نو مي بينم.
خدايا به تو پناه مي برم که تو بر درد دلشدگان آگاهي.
خدايا سکوتم از بي سخني نيست مرا لبريز نکن? بگذار گله هايم فقط براي تو باشد.
خدايا دلم تنگ است و آزرده زخمهاي زمانه امان از کفم بريده است.
خدايا چه بسيار گله دارم اما نه از تو اي خداي مهربانم? بلکه از هم کيشانم
از اينان که در ظاهر حق بندگي ات را بجاي آورند و معترف به حضورت هستند و در باطن مسلحند به خنجري جهت خراشيدن دل مجروح بندگان بي دفاعت.
خدايا چه بسيار گله دارم از آنان که هر روز به رنگي نو در ميآيند روزي به رنگ تواند رنگ نور محبت صفا و عشق و روزي ديگر آنها را نمي شناسم.
خدايا چه حس غريبي است تنهايي و سردرگمي. کدامين رنگ را ثباتي است و به کدامين آنان مي توان اعتماد کرد؟