گفتم: چشمم، گفت: به راهش ميدار
گفتم: جگرم، گفت: پر آهش ميدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داري در دل
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش ميدار
ديشب که دلم ز تاب هجران ميسوخت
اشکم همه در ديده? گريان ميسوخت
ميسوختم آنچنانکه غير از دل تو
بر من دل کافر و مسلمان ميسوخت
از کعبه رهيست تا به مقصد پيوست
وز جانب ميخانه رهي ديگر هست
اما ره ميخانه ز آباداني
راهيست که کاسه ميرود دست بدست
آن رشته که قوت روانست مرا
آرامش جان ناتوانست مرا
بر لب چو کشي جان کشدم از پي آن
پيوند چو با رشته? جانست مرا
من دوش دعا کردم و باد آمينا
تا به شود آن دو چشم بادامينا
از ديده? بدخواه ترا چشم رسيد
در ديده? بدخواه تو بادامينا
آنروز که آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد اين سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت
در ديده بجاي خواب آبست مرا
زيرا که بديدنت شتابست مرا
گويند بخواب تا به خوابش بيني
اي بيخبران چه جاي خوابست مرا
در کعبه اگر دل سوي غيرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه ديرست ترا
ور دل به خدا و ساکن ميکدهاي
مي نوش که عاقبت بخيرست ترا
اي دوست دوا فرست بيماران را
روزي ده جن و انس و هم ياران را
ما تشنه لبان وادي حرمانيم
بر کشت اميد ما بده باران را
يا رب ز کرم دري برويم بگشا
راهي که درو نجات باشد بنما
مستغنيم از هر دو جهان کن به کرم
جز ياد تو هر چه هست بر از دل ما
پرسيدم ازو واسطه? هجران را
گفتا سببي هست بگويم آن را
من چشم توام اگر نبيني چه عجب
من جان توام کسي نبيند جان را
يا رب مکن از لطف پريشان ما را
هر چند که هست جرم و عصيان ما را
ذات تو غني بوده و ما محتاجيم
محتاج بغير خود مگردان ما را
گر بر در دير مينشاني ما را
گر در ره کعبه ميدواني ما را
اينها همگي لازمه? هستي ماست
خوش آنکه ز خويش وارهاني ما را
باز آ باز آ هر آنچه هستي باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستي باز آ
اين درگه ما درگه نوميدي نيست
صد بار اگر توبه شکستي باز آ
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکي
پروانه کجا و آتش طور کجا