نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 <    <<    121   122   123   124   125    >>    >
 
يکي از فرقهاي انسان با خدا اين است :
که انسان تمام خوبيها را با يک بدي فراموش ميکند
ولي خدا تمام بديها را با يک خوبي فراموش ميکند . . .

سنگريزه به دست گرفتن و آن را جواهري ديدن
چوب خشکي برداشتن و جنگلي را در آن نظاره کردن
و با چشماني اشکبار خنديدن
اين است ايمان به خدا . . .
وقت دعا خجالت نکش ، نگو من گناهکارم و صدامو نميشنوه . . .
اوني که اون بالاست بيشتر از اوني که تو فکر ميکني هواتو داره !
+ ... 
به سينه مي زندم سر، دلي كه كرده هوايت

دلي كه كرده هواي كرشمه‌هاي صدايت

نه يوسفم، نه سياوش، به نفس كشتن و پرهيز

كه آورد دلم اي دوست! تاب وسوسه‌هايت

ترا ز جرگه‌ي انبوه خاطرات قديمي

برون كشيده‌ام و دل نهاده‌ام به صفايت

تو سخت و دير به دست آمدي مرا و عجب نيست

نمي‌كنم اگر اي دوست، سهل و زود ، رهايت

گره به كار من افتاده است از غم غربت

كجاست چابكي دست‌هاي عقده‌گشايت؟

به كبر شعر مَبينم كه تكيه داده به افلاك

به خاكساري دل بين كه سر نهاده به پايت

"دلم گرفته برايت" زبان ساده‌ي عشق است

سليس و ساده بگويم: دلم گرفته برايت
+ ... 
دست به دست مدعي شانه به شانه مي روي
آه که با رقيب من جانب خانه مي روي
بي خبر از کنار من اي نفس سپيده دم
گرم تر از شراره ي آه شبانه مي روي
من به زبان اشک خود مي دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه مي روي
در نگه نياز من موج اميد ها تويي
وه که چه مست و بي خبر سوي کرانه مي روي
گردش جام چشم تو هيچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعي همچو زمانه مي روي
حال که داستان من بهر تو شد فسانه اي
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه مي روي؟
+ ... 
بگرديد ، بگرديد ، درين خانه بگرديد
ديرن خانه غريبند ، غريبانه بگرديد
يکي مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ي او نيتس پي لانه بگرديد
يکي ساقي مست است پس پرده نشسته ست
قدح پيش فرستاد که مستانه بگرديد
يکي لذت مستي ست ، نهان زير لب کيست ؟
ازين دست بدان دست چو پيمانه بگرديد
يکي مرغ غريب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان يافت ، پي دانه بگرديد
نسيم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همين جاست ، همين جاس ، همه خانه بگرديد
نوايي نشنيده ست که از خويش رميده ست
به غوغاش مخوانيد ، خموشانه بگرديد
سرشکي که بر آن خک فشانديم بن تک
در اين جوش شراب است ، به خمخانه بگرديد
چه شيرين و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟
پي آن گل پر نوش چو پروانه بگرديد
بر آن عق بخنديد که عشقش نپسنديد
در اين حلقه ي زنجير چو ديوانه بگرديد
درين کنج غم آباد نشانش نتوان ديد
اگر طالب گنجيد به ويرانه بگرديد
کليد در اميد اگر هست شماييد
درين قفل کهن سنگ چچو دندانه بگرديد
رخ از سايه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟
به خوابش نتوان ديد ، به افسانه بگرديد
تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نياورد ، به شکرانه بگرديد
+ ... 
بگذار تا ازين شب دشوار بگذريم
رود رونده سينه و سر مي زند به سنگ
يعني بيا که ره بگشاييم و بگذريم
لعلي چکيده از دل ما بود و ياوه گشت
خون مي خوريم باز که بازش بپروريم
اي روشن از جمال تو ايينه ي خيال
بنماي رخ که در نظرت نيز بنگريم
درياب بال خسته ي جويندگان که ما
در اوج آرزو به هواي تو مي پريم
پيمان شکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طريق عهد و وفاي تو نسپريم
آن روز خوش کجاست که از طالع بلند
بر هر کرانه پرتو مهرش بگستريم
بي روشني پديد نيايد بهاي در
در ظلمت زمانه که داند چه گوهريم
آن لعل را که خاتم خورشيد نقش اوست
دستي به خون دل ببريم و بر آوريم
ماييم سايه کز تک اين دره ي کبود
خورشيد را به قله ي زرفام مي بريم
+ ... 
هواي روي تو دارم نمي گذارندم
مگر به کوي تو اين ابرها ببارندم
مرا که مست توام اين خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که مي سپارندم
مگر در اين شب دير انتظار عاشق کش
به وعده هاي وصال تو زنده دارندم
غم نمي خورد ايام و جاي رنجش نيست
هزار شکر که بي غم نمي گذارندم
سري به سينه فرو برده ام مگر روزي
چو گنج گم شده زين کنج غم برآرندم
چه بک اگر به دل بي غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که مي گسارندم
من آن ستاره ي شب زنده دار اميدم
که عاشقان تو تا روز مي شمارندم
چه جاي خواب که هر شب محصلان فراق
خيال روي تو بر ديده مي گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش هاي که ازين دست مي نگارندم
کدام مست ، مي از خون سايه خواهد کرد
که همچو خوشه ي انگور مي فشارندم
خدايا
امروز را مهمان قلبم باش
امروز پاي سفره ي درد دلهاي من باش
ميدانم که فردا وم فرداها مرا مهمان لطف و رحمت خود خواهي کرد
همچون گذشته . . .
+ ... 

ديري ست که از روي دل آراي تو دوريم
محتاج بيان نيست که مشتاق حضوريم
تاريک و تهي پشت و پس اينه مانديم
هر چند که همسايه ي آن چشمه ي نوريم
خورشيد کجا تابد از اين دامگه مرگ
باطل به اميد سحري زين شب گوريم
زين قصه ي پر غصه عجب نيست شکستن
هر چند که با حوصله ي سنگ صبوريم
گنجي ست غم عشق که در زير سرماست
زاري مکن اي دوست اگر بي زر و زوريم
با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گويي که نه از اهل قصوريم
او پيل دماني ست که پرواي کسش نيست
ماييم که در پاي وي افتاده چو موريم
آن روشن گويا به دل سوخته ي ماست
اي سايه ! چرا در طلب آتش طوريم

مخاطب خاصت که خدا باشه ، به درک که يکي از اين مخاطب هاي زميني نداريم !
.
.
هر صبح پلکهايت فصل جديدي از زندگي را ورق مي زند !
سطر اول هميشه اين است : خدا هميشه با ماست . . .
پس بخوانش با لبخند !
زندگي باور ميخواهد آن هم از جنس اميد !
که اگر سختي راه به تو يک سيلي زد ، يک اميد از ته قلب به تو گويد :
که خدا هست هنوز . . .
.
يادت باشد هيچ کجا آنقدر شلوغ نيست که نتواني لحظه اي با خدا خلوت کني !
وقتي شما براي ديگران دعا مي کنيد ، خدا مي شنود و آنها را اجابت مي کند و بعضي وقتها که شما شاد و خوشحال هستيد ، يادتان باشد که کسي براي شما دعا کرده است . . .
.
 <    <<    121   122   123   124   125    >>    >