آثار باقی مانده از شهید فرمانده گروه شناسایی لشکر 25 کربلا
قتح الله شاکری جویباری ( شهدای پل سه تیر )
آثار باقی مانده از شهید
بنام خدا پاسدار حرمت خون شهیدان
وصیتی با زنم ، ای نازنینم ای همسر باوفایم و ای یگانه غمخوار
زندگی ام ،اکنون در مقابل تو بسی شرمنده ام که لایق برای تو
نبودم ای کاش با من ازدواج نمیکردی . از روزی که با تو در مورد
ازدواج صحبت کردم از دست من در آزار بودی تا امروز
که از توجدا شده ام. من ظلم کردم به خدا از اول زندگی تا حالا
بتو ظلم کرده ام . مرا ببخش به خدا قسم اگر مرا نبخشی به
روی مادرم زهرا(س) رو سیاهم. من وقتی مهربانی های
تو را در سنگر به یاد می آوردم ،عکست را در جلوی چشمهایم
گرفته و اشک می ریختم آخر چرا من بیدار نمی شده ام چرا
خدا دل مرا کور کرده بود یک جلاد بودم ای زینب مرا ببخش
اگر از تو جدا شده ام حقیر نالایق شفاعت کنم بخدا قسم اگر
خدا مرا لایق بداند حتماً تو را شفاعت میکنم . خدایا تو مرا
ببخش اما زن نازنین و با وفایم من نصف زندگی خود را در
اختیار تو می گذرام و نصف دیگر به توحید بدهید تو وصی من
و پدر و مادر و برادران من وصی من هستند ای همسر باوفای
من هرگز محبتهای تو را فراموش نمی کنم. اما سخنی با پدرومادر
عزیزم من یک فرزند نالایق شما بوده ام من خیلی شما را ظلم
کرده ام . من خیلی در خیلی نفهمی در حق شما کرده ام مرا
ببخش و بخاطرمان با هم دعوا نکنید . به پدر و مادر احترام
بگذارید و حرفشان گوش بدهید
من دیگر عرضی ندارم جز سلامتی شما را از درگاه خداوند
متعال خواهان و خواستارم
به امید بخشش دوستان و آشنایان والسلام فتح الله شاکری
تاریخ 2/8/61 مطابق هست با 6 محرم ساعت یک بعد از ظهر
از آمل حرکت کردیم شب رسیدیم به رامسر و ماندیم. فردای آن
روز به ما لباس دادند. آن شب را نیز آنجا ماندیم ساعت 9 صبح
فردا از طریق جاده کندوان به سمت تهران حرکت کردیم. ساعت
سه بعد از ظهر به تهران رسیدیم و یک شب هم در پادگان امام
حسن ماندیم. ساعت 3/30 دقیقه بعد از ظهر یک اتوبوس ما را
به راه آهن برد و ساعت 4 بعد از ظهر سوار قطار شدیم .ساعت
7/30 دقیقه به قم رسیدیم و نماز را در آنجا خواندیم و حرکت
کردیم .در سالن غذا خوری قطار جمع شدیم و با مداحی من سینه
زنی کردیم. نماز صبح به اندیمشک رسیدیم، نماز را خواندیم و
به سمت اهواز حرکت کردیم. ساعت 9 صبح به اهوز رسیدیم و
در پایگاه شهید بهشتی ما را تقسیم کردند . من به عنوان فرمانده
گروهان انتخاب شدم.....
در هنگام حرکت به سمت جبهه من معاون فرمانده گردان شدم.
فرمانده گردان نیز یکی از بچه های ترک وتکاور بود. وقتی
به خط اول جبهه رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و مابقی راه را پیاده
ادامه دادیم .در بین راه فرمانده گردان به من گفت: یکی از بچه ها
اسلحه خود را جا گذاشت بروید اسلحه او را بیاورید من و آن
رزمنده از آن گردان جدا شدیم و گردان به راه خود ادامه داد.
اسلحه را پیدا کردیم و ساعت 4 صبح به تیپ کربلا رسیدیم و
استراحت کردیم. ساعت 5 صبح برای خواندن نماز بلند شدیم. بعد
از نماز برای ما چادر زدند. رفتیم برای خود جا انتخاب کردیم
صبح چند تن از بچه های آمل را دیدم . هوا بارانی شد، من و
علی و فلاح به سمت چادر آنها حرکت کردیم تا به چادر آنها برسیم
خیس شدیم .آب باران به داخل چادر می آمد، تمام لباسهای ما
خیس شد. فردای آن روز به گردان بر گشتیم که فرمانده گردان شدم
برای سلامتی و تعجیل فرج آقا امام زمان (عج)....... صلوات
.: Weblog Themes By Pichak :.