بخش هایی از سیره عملی شهید سیدمجتبی حسینی
( شهدای پل سه تیر )
به نقل از دوستان و برادر شهیدزمان جنگ سنی نداشت
اما مثل خیلی از نوجوانانی که دم مسیحایی امام دلشان
را به تلاطم انداخته بود به این در و آن در می زد برای
رفتن به جبهه. رفته بود سپاه بلکه یک جوری قبولش کنند
بی فایده بود. شاید از کاروان شهدای دفاع مقدس جا ماند
اما تمام تلاش خودش را کرد که از قافله شهیدان جا نماند
توی همان ایام پدرم خوابی دیده بود. خواب عجیبی که سالها
بعد تعبیرش برایمان آشکار شد . آن زمان شهدا را از جنوب
یا غرب کشور می آوردند. اما پدرم در عالم خواب دیده بود،
تابوت شهیدی را از شرق کشور برایش به ارمغان می آورند. این
سید مجتبی حسینی است. قتیل اشقی الاشقیا در شرق کشور
قانع بود و کم توقع. با کم زندگی اش می ساخت. اهل تجملات نبود
از همان حداقلِ امکاناتی که داشت حداکثر استفاده را می کرد
***********
با اینکه امام را به درستی درک نکرد اما دل داده بود، دلداده.
به اندازه ای که بعد از رحلت امام تا زمانی که به شهادت رسید
هر سال در مراسم بزرگداشت سالگرد ارتحال شرکت می کرد.
سوار بر مینی بوس یا ماشین شخصی، خودش را می رساند
به مرقد امام. با عشق و علاقه هم می رفت. می گفت: دشمنای
اسلام و انقلاب منتظرند ببینند ما چقدر توی صحنه هستیم.
چقدر به امام علاقه داریم
************
هیچ وقت نشد حرفی روی حرف پدر و مادرش بزند.
هر چه که می گفتند برای سید حجت بود. پدرش کشاورز
بود و دست تنها. از بچگی با این که سنی نداشت درس و
مدرسه اش که تمام می شد. می رفت سر زمین. تعطیلی هایش
هم پای کمک به پدر می گذشت
***
انگار بلد نبود دروغ بگوید. اهل این چیزها نبود. نشد
جایی با هم برویم و بخواهیم دروغی سر هم کنیم و سید مجتبی
با خنده هایش دست ما را رو نکند. موقعی که می خواستیم
با او جایی برویم دروغ گویی ممنوع می شد
**************
با حجب و حیا بود. نامحرم که می دید سرش را می انداخت
پایین. هم کلامی با نامحرم برایش سخت بود. اگر از
روی ضرورت مجبور می شد باز هم سرش پایین بود.
می شنید و جواب می داد. اهل مجلس ساز و آواز نبود.
حالا مجلس دوست باشد یا برادر. برایش فرقی نمی کرد.
بر عکس اگر می دید مجلسی با مولودی خوانی و مدح ائمه
طاهرین برگزار می شود می رفت. با اشتیاق هم می رفت
**************
بین دوستان و بچه های هم سن و سال، جای خودش را
باز کرده بود. اگر اختلافی پیش می آمد یا توی عالم دوستی و
رفاقت جوانی و نوجوانی مان حرف و حدیثی می شد که
آخرش دعوا یا درگیری بود پادرمیانی سید کار خودش
را می کرد. همه قبولش داشتند. بس که کاردرست بود
**************
دستش به خیر بود. بر و بچه های فامیل را جمع کرده بود
دور هم. جلسه قرآن هفتگی تشکیل داد. با صفا و بی ریا. از
دل همین جلسه قرآن بود که یک صندوق قرض الحسنه هم راه
انداخت. مشکلات خانواده های فامیل با همین صندوق حل می شد
**************
ماه مبارک رمضان توی مسجد حضرت اباالفضل(ع) پل سه تیر
برای بچه ها کلاس قرآن می گذاشت. کانون فرهنگی مسجد پاتوق
بچه های هم سن وسال شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا با شور
و شوق منتظر می نشستیم. سید می آمد و کلاس شروع می شد
برای اینکه بچه ها را به شرکت توی جلسه ترغیب کند مسابقه
می گذاشت. جایزه هم می داد. یکی از مسابقه هایی که را ه
انداخت حفظ آیت الکرسی بود. حالا وقتی که آیت الکرسی را
می خوانم یاد آن روزها می افتم روزهایی که شور و اشتیاق
خواندن قرآن و حفظ آن همه وجودمان را پر کرده بود.
حفظ آیت الکرسی را مدیون او هستم
چهار زانو می نشست. قرآن را باز می کرد و بچه ها
می نشستند دورش. قرآن خواندنش دل آدم را می برد.
ملکوتی بود صدای دلربایش. آنقدر که بعضی اوقات
تشویق های دیگران حسادت ما را بر می انگیخت
**********
وقتی قرار شد برای مأموریت دوساله به سراوان برود همه
خانواده با رفتنش مخالفت کردند چون خوب میشناختندش
و میدانستند سیدمجتبی خیلی نور بالا می زند، به خاطر همین
هرکس به روش خودش سعی میکرد جلوی رفتنش را بگیرد
اما او اصرار به رفتن می کرد.
هیج وقت یادم نمیرود آن روزی که مادرم عاجزانه از
سید مجتبی خواست تماسی بگیرد تا برایش کاری بکنند
و نرود ، اما سید گفت: اگه من با پارتی بازی کاری کنم که
نرم ، به جای من یه جوون دیگه میره. مگه اون جوون نیست؟
*با این حرف سید مجتبی مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت.
سید را سپرد به خدا*
برای سلامتی و تعجیل فرج آقا امام زمان عج .... صلوات
.: Weblog Themes By Pichak :.