تا با غم عشق تو مرا كار افتاد
بيچاره دلم، در غم بسيار افتاد
بسيار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنين زار كه اين بار افتاد
سوداي تو را به ناله اي بس باشد
و از گوش تو را ترانه اي بس باشد
در كشتن ما چه ميزني كاين دلِ خار
ما را سر تازيانه اي بس باشد
از بس كه برآورد غمتْ آه از من
ترسم كه شود به كامْ بدخواه از من
دردا! كه هجران تو اي جان ِ جهان
خون شد دلم و دلت نه آگاه از من
آبي كه از اين ديده چو خون مي ريزد
خون است، بيا ببين كه چون مي ريزد
پيداست كه خون من چو برداشت كند
دل مي خورد و ديده برون مي ريزد
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
ديوانه و شوريده و شيدا بادا
با هشياري، غصه هر چيز خوريم
چون مست شويم، هر چه بادا بادا
دل در غم عشقت مبتلا خواهم كرد
جان را سپر تير بلا خواهم كرد
عمري كه نه در عشق تو بگذاشته ام
امروز به خون دل، غذا خواهم كرد
در عشق توام، نصيحت و پند چه سود؟
زهراب چشيده ام، مرا قند چه سود؟
گويند مرا،كه بند بر پايش نهي
ديوانه دلم است، پا بر بند چه سود؟
من ذره و خورشيد لوامي تو مرا
بيمار غمم، عين دوايي تو مرا
بي بال و پر اندر پي تو مي پرّم
من كَه شده ام، چو كهربايي تو مرا
غم را بر ِ اين گزيده مي بايد كرد
وز چاه ِ طمع بريده مي بايد كرد
خون دل ِمن ريخته مي خواهد يار
اين كار ِ مرا به ديده مي بايد كرد
اَفغان كردم، بر آن فغانم مي سوخت
خامش كردم، چو خامشانم مي سوخت
از جمله كرانها، برون كرد مرا
رفتم به ميان، در ميانم مي سوخت
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
اندر دل بي وفا غم و ماتم باد
آنرا كه وفا نيست زعالم كم باد
ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد
جز غم، كه هزار آفرين بر غم باد